كوچه اقاقیا

ساخت وبلاگ
رسيديم خونه خاله ، دايي مجيد و عصمت زن دايي هم اونجا بودن ، بعد سلام و عليك و احوالپرسي نشستيم به صحبت ، خاله جان چرا دير كرديد ؟ شروع كردم به توضيح دادن ، خاله هم مي خنديد و مي گفت ؛ آفرين مينا جان نگذار بيكار بمونه ازش كار بكش ، مينا هم مي گفت ؛ من هم نخوام خودش خودكار كار مي كنه ، مسعود از اون مردها نيست كه تنبل باشه و بگيره بخوابِ ، آقا رضا گفت ؛ شانس آورده ، والا الان داشت توي باغ برگ جمع مي كرد ، گفتم ؛ انفاقاً مي خوام با چهار تا كارگر برگهاي باغ خودمون و باغ هاي شما رو جمع كنم و ببرم با كود گوسفندي مخلوط كنم خاك برگ درست كنم ، بعدش هم بدم درختا رو هرس كنن و بيل بزنن و كود بدن ، دايي حميد كه مي خنديد گفت ؛ باشه با كارگرا صحبت كن خودمون ميريم بالاي سرشون و كمك مي كنيم هزينه اش رو با هم ميديم نمي خواد فردين بازي در بياري ، خودت هم به درختاي خونه باغ و باغ مينو خانوم و پرستو خانوم برس ! گفتم ؛ دست شما درد نكنه اما چرا مي خندي ؟ گفت ؛ به كارهاي تُو مي خندم مسعود خان ، خاني ديگه ، ما منتظر تُو بوديم ببينيم با برگهايي كه تازه ريختن مي خواهي چكار كني ، گفتم ؛ دايي ممنون ، دايي مجيد كه حسابي گرسنه شده بود ، به زبان تركي گفت ؛ اگه الان خونه خودمون بوديم ناهار خورده و خوابيده بودم ، خاله گفت ؛ چشم داداش جان الان ، بعد خاله گفت ؛ مسعود جان خاله سفره رو بنداز و كمك كنيم ناهار رو بكشيم ، من هم سفره رو انداختم و ظرف ها رو پخش كردم ، خاله براي ناهار خورشت قيمه تدارك ديده بود ، من هم كه خيلي گرسنه بودم غذاي دو نفر رو خوردم ، خاله هم طبق معمول يه تيكه گوشت به اندازه يه مشت بسته براي مينا خانوم تقديم كردن و مينا خانوم همراه غذا ميل فرمودن ، بعد خوردن ناهار و جمع شدن سفره ، منو مينا ظرف ه كوچه اقاقیا...ادامه مطلب
ما را در سایت كوچه اقاقیا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : masoudsalamat بازدید : 44 تاريخ : پنجشنبه 24 آذر 1401 ساعت: 12:17

همه اومده بودن و توي حال نشسته بودن ، سلام و عليك و حال و احوالي كرديم و نشستيم ، زن عمو برامون از كتري و قوري روي بخاري گازي دوتا ليوان چايي ريخت و مشغول خوردن با تنقلات شديم ، دايي حميد كه داشت با دخترش اعظم صحبت مي كرد خنديد و گفت ؛ اينجا هستن الان اومدن ، بعد گوشي رو داد به من ، بعد سلام واحوالپرسي گفت ؛ كيميا شديد خيلي وقت كه همديگرو نديديم ، گفتم ؛ دو هفته قبل عقد رضا همديگرو ديديم ! اعظم گفت ؛ اونكه ديدن نيست كه شامي ناهاري سربسر گذاشتني ، گفتم ؛ شب بلدا همه شام خونه ما هستيد ، البته بابام به دايي ها و خاله ها اعلام مي كنه كه با بچه ها و نوه هاشون بيان اما من شما رو زودتر دعوت مي كنم ، اعظم دختر دايي يه خنده اي كرد و گفت ؛ حالا مهمون تُو و مينا هستيم يا عموعلي و عمه فاطمه، گفتم ؛ مگه فرقي هم ميكنه ، اعظم گفت ؛ آره ! گفتم ؛ معلوم چراغ اون خونه رو جداي مادرم كي روشن ميكنه ؟ اعظم گفت ؛ مينا ! گفتم ؛ همه از طرف مينا جان دعوت هستيد بعد خنديد و گفت ؛ ما كه دعوتي نيستيم ، خودمون مي خواستيم بياييم چشم پسرعمه حالا گوشي رو بده به مينا خانوم كه دلم براش يه ذره شده ، گوشي رو دادم به مينا و مينا رفت توي اتاق ديگه اي صحبت كرد و اومد ، دايي هم گزارش كار امروز رو داد ، برگ هاي باغ شما رو حسابي جمع كردن و همه رو با نيسانم برديم پشت دامداري كنار خاك برگ هاي سال قبل با كود مخلوط كرديم ريختيم توي گودال ، فردا هم نوبت باغ حسين آقا و فرنگيس خانومِ ، من هم مي خنديدم و تشكر ميكردم ، دايي حميد پرسيد به چي مي خندي ؟ گفتم ؛ به گزارش شما دست تون درد نكنه ، دايي خنديد و گفت ؛ تُو تقصير نداري يه خانوم خوب نصيبت شده باهت كنار مياد اونه كه همش مي خندي ! يهو مهين زن دايي گفت ؛ يعني من خانوم خوبي نبودم كوچه اقاقیا...ادامه مطلب
ما را در سایت كوچه اقاقیا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : masoudsalamat بازدید : 35 تاريخ : پنجشنبه 24 آذر 1401 ساعت: 12:17

سفره رو پهن کردم و همه بساط رو چیدم ، زن عمو دیس ها رو پر پلو می کرد و من می بردم سر سفره بعدش بشقاب هاي پُر از خورشت رو ، مثل همیشه غذای منو مینا سفارشی بود ، تا شام رو بخوریم ساعت شد نه ، سفره رو جمع کردیم و منو مینا ظرف ها رو شستیم ، بقیه هم به ما نگاه می کردن و می خندیدن ، بعد نشستیم کنار دایی مجید ، دایی مجید که درختای خونه باغ خودش و خاله صغرا رو هرس کرده بود نقشه هرس درختای خونه باغ خواهرا و برادرای منو می کشید ، مینا از دایی پرسید بچه ها برای شب یلدا میان روستا ؟ دایی گفت ؛ باید بیان الان یه ماه میشه که رفتن ، مخصوصاً فاطمه که دو ماه هست نیومده ، بیاد نوه خوشگلم بغل کنم ، بعد مینا از دایی مجید پرسید چرا رضوانه مسعود رو خيلي دوست داره ؟ دایی خندید و گفت ؛ کی مسعود جان رو دوست نداره ؟ مینا گفت ؛ اما رابطه مسعود و رضوانه خیلی صمیمی و عاطفی ! دایی گفت ؛ اول که هر دوتاشون مثل خودت اسفندی هستن ، بعدش همیشه رضوانه میگه مسعود پسر عمه راه درست رو به من نشون داد و تشویقم کرد تا من توی درس و دانشگاه رشته خوبی رو انتخاب کنم و زندگیم موفق بشم ، مینا که جواب سوالش رو گرفته بود گفت ؛ واقعاً مسعود جان دوست داشتنيِ ، بعد يه پرتقال پوست كند و داد به دايي مجيد ، صحبت وگفتن خاطره طول كشيد تا ساعت يازده ، براي اينكه عمو حسين كه بايد به موقع قطره توي چشمش بندازه و بخوابه همگي از عمو و زن عمو بابت شام و پذيرايي تشكر كرديم و از جا بلند شديم ، طبق معمول من دست و صورت زن عمو رو بوسيدم و بابت همه خوبي هايي كه در حق من مي كنه تشكر كردم ، بعد خدا حافظي كرديم و برگشتيم خونه باغ خودمون ، مينا لباس ها رو از روي بند جمع كرد و من هم ذغال كرسي رو براه كردم ، مينا كه ظهر استراحت نكرده بود گرفت خوابي كوچه اقاقیا...ادامه مطلب
ما را در سایت كوچه اقاقیا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : masoudsalamat بازدید : 35 تاريخ : پنجشنبه 24 آذر 1401 ساعت: 12:17