رسيديم خونه خاله ، دايي مجيد و عصمت زن دايي هم اونجا بودن ، بعد سلام و عليك و احوالپرسي نشستيم به صحبت ، خاله جان چرا دير كرديد ؟ شروع كردم به توضيح دادن ، خاله هم مي خنديد و مي گفت ؛ آفرين مينا جان نگذار بيكار بمونه ازش كار بكش ، مينا هم مي گفت ؛ من هم نخوام خودش خودكار كار مي كنه ، مسعود از اون مردها نيست كه تنبل باشه و بگيره بخوابِ ، آقا رضا گفت ؛ شانس آورده ، والا الان داشت توي باغ برگ جمع مي كرد ، گفتم ؛ انفاقاً مي خوام با چهار تا كارگر برگهاي باغ خودمون و باغ هاي شما رو جمع كنم و ببرم با كود گوسفندي مخلوط كنم خاك برگ درست كنم ، بعدش هم بدم درختا رو هرس كنن و بيل بزنن و كود بدن ، دايي حميد كه مي خنديد گفت ؛ باشه با كارگرا صحبت كن خودمون ميريم بالاي سرشون و كمك مي كنيم هزينه اش رو با هم ميديم نمي خواد فردين بازي در بياري ، خودت هم به درختاي خونه باغ و باغ مينو خانوم و پرستو خانوم برس ! گفتم ؛ دست شما درد نكنه اما چرا مي خندي ؟ گفت ؛ به كارهاي تُو مي خندم مسعود خان ، خاني ديگه ، ما منتظر تُو بوديم ببينيم با برگهايي كه تازه ريختن مي خواهي چكار كني ، گفتم ؛ دايي ممنون ، دايي مجيد كه حسابي گرسنه شده بود ، به زبان تركي گفت ؛ اگه الان خونه خودمون بوديم ناهار خورده و خوابيده بودم ، خاله گفت ؛ چشم داداش جان الان ، بعد خاله گفت ؛ مسعود جان خاله سفره رو بنداز و كمك كنيم ناهار رو بكشيم ، من هم سفره رو انداختم و ظرف ها رو پخش كردم ، خاله براي ناهار خورشت قيمه تدارك ديده بود ، من هم كه خيلي گرسنه بودم غذاي دو نفر رو خوردم ، خاله هم طبق معمول يه تيكه گوشت به اندازه يه مشت بسته براي مينا خانوم تقديم كردن و مينا خانوم همراه غذا ميل فرمودن ، بعد خوردن ناهار و جمع شدن سفره ، منو مينا ظرف ه كوچه اقاقیا...
ادامه مطلبما را در سایت كوچه اقاقیا دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : masoudsalamat بازدید : 44 تاريخ : پنجشنبه 24 آذر 1401 ساعت: 12:17